تـوی این شهر شلوغ ،هر جا که پـا میزارم کنار خیابونها یـا که گوشه ی
کوچه ها، شایـدم کنار جوی ، یـه گـدا داد میـزنـه واسه ی لقمه ی نـون
بعضی ها شون نگاهشون پـر از غمـه ، بـعضی هاشون حرص میـزننـد
میگن کمه ، امروز هم کنـار جوی ، دم در خونـه ی مـا ، یـه بـچـه یتیـم
را دیـدم ، هر دو دستـاش رو گلوش حلقـه میـکـرد ، زیـر لب بـا خدای
اشتراک گذاری در تلگرام
تبلیغات
درباره این سایت